خیس٬

با لباسش آویزان از بند بود٬

و همین طور که تاب می خورد با خود گفت:

«نخند!‌ چرا نباید یک دست لباس دیگر داشته باشی؟!»


                                                                                 «صنعتی»


حس می کنم می خواهمت بانو٬ غزل٬ غریبه
تنها تو را کم دارمت بانو٬ غزل٬ غریبه
مانند طوفانی ترین رگبار یک زمستان
هر نیمه شب می بارمت بانو٬غزل٬غریبه

شعر از ؟



دریا شده‌ست خواهر و من هم برادرش
شاعرتر از همیشه نشستم برابرش
خواهر سلام! با غزلی نیمه‌آمدم
تا با شما قشنگ شود نیم دیگرش
می‌خواهم اعتراف کنم هر غزل که ما
با هم سروده‌ایم جهان کرده از برش
خواهر زمان ،زمان برادرکشی‌ست باز‌
شاید به گوش‌ها نرسد بیت آخرش‌
با خود ببر مرا که نپوسد در این سکون
شعری که دوست داشتی از خود رهاترش
دریا سکوت کرده و من حرف می‌زنم
حس می‌کنم که راه نبردم به باورش
دریا منم! هم‌او که به تعداد موج‌هات
با هر غروب خورده بر این صخره‌ها سرش
هم او که دل زده‌ست به اعماق و کوسه‌ها
خون می‌خورند از رگ در خون شناورش
خواهر! برادر تو کم از ماهیان که نیست
خرچنگ‌ها مخواه بریسند پیکرش
دریا سکوت کرده و من بغض کرده‌ام
بغض برادرانه‌ای از قهر خواهرش

                                                                     غزلی منتشر نشده از «محمدعلی بهمنی»